شهید حمید باکری

تاریخ و زمان ارسال : 1397-12-08 07:46

شهید حمید باکری

تولد و کودکی

شهید حمید باکری در آذر سال 1334 در شهرستان ارومیه چشم به جهان گشود. در سنین کودکی مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سیکل و اول دبیرستان را در کارخانه قند ارومیه و بقیه تحصیلاتش را در دبیرستان فردوسی ارومیه به پایان رساند. بعلت شهادت برادر بزرگش علی که بدست رژیم خونخوار شاهنشاهی انجام شده بود با مسائل سیاسی و فساد دستگاه آشنا شد. بعد از پایان دوران خدمت سربازی در شهر تبریز با برادرش مهدی فعالیت موثر خود را علیه رژیم آغاز کرد و خود سازی و تزکیه نفس شهید نیز بیشتر از این دوران به بعد بوده است.

تحصیلات

در سال 1355 ظاهراُ بعنوان تحصیل به خارج از کشور سفر می‌کند، ابتداء به ترکیه و از ترکیه جهت گذراندن دوره چریکی عازم سوریه میشود و بعد به آلمان رفته و در دانشگاه اسم نویسی کرده و فقط یک هفته در کلاس درس حاضر می شود.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی

با هجرت امام«مد ظله العالی»به پاریس عازم پاریس می شود و از آنجا هم جهت آوردن اسلحه به سوریه می‌رود و با پیروزی انقلاب اسلامی به ایران مراجعت، جهت پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی در مراکز نظامی مشغول فعالیت می‌شود و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سال 57 به عضویت سپاه درآمده و به عنوان فرمانده عملیات با عناصر دست‌نشانده امپریالیسم شرق و غرب که در گروهکها و احزابی که بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب شروع به فعالیت کرده بودند به مبارزه می‌پردازد .
در عملیات پاکسازی منطقه سرو و آزادسازی مهاباد، پیرانشهر و بانه نقش مهم و اساسی داشته و در آزاد سازی سنندج با همکاری فرمانده عملیاتی منطقه با استفاده از طرحهای چریکی کمر ضد انقلاب وابسته و ملحد را در منطقه شکسته و باعث گردید که سنندج پس از مدتها آزاد گردد.

ورود به بسیج و جنگ تحمیلی

شهیدحمید باکری با فرمان امام مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی مسئول تشکیل و سازماندهی بسیج ارومیه شد ودر این مورد نقش فعالانه و موثری ایفا نمود . همیشه از بسیجی‌ ها و از قدرت الهی آنها سخن می گفت . با شروع جنگ تحمیلی جهت مبارزه با بعثیون کافر به جبهه آبادان شتافت و دو ماه بعد مراجعت نمود.
مدتی در شهرداری بصورت افتخاری در سمت مسئول بازرسی مشغول خدمت گردید و چون کار اداری نتوانست روح بزرگ او را آرام کند مجدداً عازم جبهه آبادان شد و فرماندهی خط مقدم ایستگاه 7 آبادان را بعهده گرفته و به سازماندهی نیروهای مردمی پرداخت. وی در زمره خاطراتش که از بسیجی ها صحبت می‌کرد می‌گفت که دو سه تا نوجوان بودند هر هر قدر اصرار کردیم که پشت جبهه کار کنند قبول نکردند و شروع کردند به گریه کردن که باید ما در خط مقدم باشیم و می‌گفت: اینها به انسان نیرو می دهند و باعث تقویت ایمان در آدمی می‌شوند.

شرکت در عملیات های مختلف

حمید برای مدتی از سوی جهاد سازندگی مسئولیت پاکسازی مناطق آزاد شده کردنشین در منطقه سرو را عهده دار گردید که در آن شرایط کمتر کسی می‌توانست چنان مسئولیتی را بپذیرد. سپس بعنوان مسئول کمیته برنامه ریزی جهاد استان تعیین شد و چون در هر حال جنگ را مسئله اصلی می‌دانست و می‌اندیشید که در جبهه مفیدتر است حضور دائمی‌اش را در جبهه های نبرد با صدام متجاوز از عملیات فتح‌المبین شروع نمود ، در عملیات بیت‌المقدس فرمانده گردان تیپ نجف اشرف بود و با تلاشی که نمود نقش موثری در گشودن دژهای مستحکم صدامیان در ورود به خرمشهر را داشت و بالا‌خره با لشکر اسلام پیروزمندانه وارد خرمشهر شد و بعد از عملیات رمضان برای فعالیت دائمی در سپاه پاسدارن مصمم گردید.
در عملیات موفقیت‌آمیز «مسلم‌بن‌عقیل» بعنوان مسئول خط تیپ عاشورا استقامتش در ارتفاعات سومار یادآور صبوری و شجاعت یاران امام حسین (علیه السلام) بود که چندین بار خودش در جنگ تن به تن و پرتاب نارنجک دستی به صدامیان شرکت نمود و از ناحیه دست مجروح شد و بر حسب شایستگی که کسب نمود از طرف فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان فرمانده تیپ حضرت ابو‌الفضل (علیه السلام) منصوب گردید
بعد از عملیات والفجر مقدماتی بعنوان معاون لشکر 31 عاشورا راه مولایش حسین بن علی (علیه السلام) را ادامه داد استقامت و تدابیرش در مقابل صدامیان همیشه برای یارانش الگو بود شرکت در عملیاتهای والفجر 1 و2 و4 از افتخاراتش بود که همیشه دوش به دوش برادران رزمنده بسیجی‌اش در خطوط اول حمله شرکت داشت و با خونسردی زیادی که داشت همیشه فرماندهان زیر دستش را به استقامت و تحمل شداید صحنه های نبرد ترغیب مینمود و به آنها یاد می‌داد که چگونه با دست خالی از امکانات مادی در مقابل دشمن که سراپا پوشیده از زره و پیشرفته ترین امکانات جنگی عصر حاضر می‌باشد فقط بااتکاء به ایمان و روش حسینی باید جنگید.

عروج

در والفجر یک از ناحیه پا و پشت زخمی و بستری گشت که پایش را از ناحیه زانو عمل جراحی کردند. اطرافیانش متوجه بودند که از درد پا در رنج است ولی هیچوقت این را به زبان نیاورد و بالا‌خره در عملیات فاتحانه خیبر با اولین گروه پیشتاز که قبل از شروع عملیات بایستی مخفیانه در عمق دشمن پیاده می‌شدند و مراکز حساس نظامی را به تصرف در می‌آوردند و کنترل منطقه را در دست می‌داشتند عازم گردید و در ساعت 11 شب چهارشنبه 3 اسفند 62 شروع عملیات خیبر بود که با بی سیم خبر تصرف پل مجنون (که به افتخارش پل حمید نامیده شد) در عمق 60 کیلومتری عراق را اطلاع داد. پلی که با تصرف کردن آن دشمن متجاوز قادر نشد نیروههای موجود در جزایر را فراری دهد و یا نیروی کمکی برای آنها بفرستد در نتیجه تمام نیروههایش در جزایر کشته یا اسیر شدند و این عمل قهرمانانه فرمانده و بسیجی‌های شجاعش ضمانتی در موفقیت این قسمت از عملیات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نیروههای زرهی دشمن فقط با نارنجک و آرپی جی و کلاش ولی با قلبی پر از ایمان و عشق به شهادت خودش و یارانش در حفظ آن پل مهم جنگیدند و در همانجا به لقاء‌الله پیوسته و به آرزوی دیرینه‌اش دیدار سرور شهیدان امام حسین (علیه السلام ) نایل آمد.
به جاست یاد شود از یار باوفایش شهید مرتضی یاغچیان معاون دیگر لشکر عاشورا که ادامه دهنده راه حمید بود و بعد از شهادت حمید سنگر او را پر کرد و عاقبت او هم بعد از دو روز مقاومت در سنگر حمید به شهادت رسید.
روحش شاد و یادش گرامی باد. او هم از رزمندگان امام حسین (علیه السلام ) بارها در عملیات زخمی شده و رشادت ها نشان داده بود و شاید به خاطرعلاقه زیادی که این دو برادر بهم داشتند و پشتیبان هم در صحنه های نبرد بودند در یک سنگر به شهادت رسیدند و یاد آور شجاعت و شهامت و استقامت حسین گونه در صحنه های نبرد حق علیه باطل شدند.
شهید حمید باکری در این چند سال اخیر لحظه‌ای ‎آرامش نداشت دائماً در تلاش بود و چنانچه در وصیتنامه‌اش هم قید کرده معتقد به کسب روزی از راه ساده نبود ، از نمونه‌ بارز یک انسان متقی بود و صفاتیکه در اول سوره مبارکه بقره و نیز حضرت علی (علیه السلام ) در خطبه همام در مورد متقین فرموده‌اند در او عینیت می‌یافت.

نام عملیات هایی که شهید باکری در آنها حضور داشت:
1- 02/01/1361 فتح المبین
2- فرمانده یکی از گردانهای تیپ نجف اشرف 1361/02/10 بیت المقدس
3- 1361/04/23 رمضان
4- 1361/07/09 مسلم بن عقیل
5- 1361/11/17 والفجر مقدماتی
6- 1362/01/21 والفجر 1
7- 1362/04/29 والفجر 2
8- 1362/07/27 والفجر 4
9- قائم مقام فرماندهی لشگر 31 عاشورا 1362/12/03 خیبر
 
به مجنون گفتم زنده بمان

چي بگويم؟ . . . به پسرم بارها شده که گفته ام «مثل مهدي باش، مثل حميد باش!»
مي گويد «آنها مگر چطوري بوده اند؟»
من خيلي از آنها مي دانم. سالها با آنها بوده ام. ولي وقتي قرار مي شود براي پسرم، براي نسل آينده، از آنها بگويم نمي توانم. لال مي شوم. يا از بس مي دانم نمي توانم بگويم. مي ترسم نکند بگويند دروغ مي گويم. يا اينکه براشان افسانه مي بافم. مجبور مي شوم بگويم من کنار همين حميد بود که فهميدم ترسيدن يعني چي، نترسيدن يعني چي. از ترس خودم مي گويم، از عمليات خيبر، از روزهاي آخر حميد، از کنار هم بودنمان. و از دستوري که حميد به من داد و من نتوانستم. از من خواست آن نگهبان را از کار بيندازم و من، نه که مستقيم بگويم نمي توانم يا مي ترسم، فقط سکوت کردم. گفت « فقط بي سر و صدا، که عمليات لو نرود.»
نه حرفي زدم نه حرکتي کردم که نشان بدهد آماده رفتننم. و همين است که آتشم مي زند و يادم به آبادان مي افتد و محاصره اش. اولين بار حميد را آنجا ديدم. به پسرم مي گويم که من آن زمان توي تيپ کربلا بودم. بعد که رفتم لشکر عاشورا با حميد انس گرفتم. مهدي هماهنگي رده هاي بالا را انجام مي داد و کارهاي نظامي را مي سپرد به حميد.
به اينجا که مي رسم دلم مي خواهد براي پسرم از خون چشم حميد بگويم، بگويم در آن دو شبي که توي جزيره مجنون بوديم باباش گاهي چرتکي زد، اما حميد اصلا چشم روي هم نگذاشت. از خودم هيچي نمي گويم. حتي از خودم بد مي گويم، تا بروم برسم به آنجا که بايد بگويم خيلي ناغافل ديدم از چشم هاي حميد دارد خون مي آيد.
از ترسم هم براي پسرم مي گويم، که مجبورم کرد داد بزنم « حميد چشم هات . . . ترکش خورده؟»
او نمي ديد نفهميد چي مي گويم. مي خنديد. برگشت زل زد به م، گذاشت خودم بفهمم بعد از دو شبانه روز کار و بي خوابي مويرگ هاي چشمش پاره شده و از آن خون . . .
به پسرم مي گويم حميد با همين چشم هاي خونين خسته، توي مجنون، روي همين پل بود که . . . بعد مي بينم حاشيه رفته ام. از اول مي گويم. از آنجا که توي اين عمليات دو گردان از لشکر ما بود، دو گردان از لشکر نجف اشرف، و قرار بود عمليات طوري شروع شود که عراقي ها اصلا بو نبرند ما آمده ايم. من با حميد بارها آمده بودم آنجا. و حالا با همين دو گردان، آرام، صبح اول وقت با قايق ها آمديم نهرها را دور زديم آمديم توي جزيره پياده شديم. رفتيم خودمان را رسانديم به خاکريزي نزديک پل و از آنجا نگهبان را ديديم. حميد همين جا بود که نگهبان را نشانم داد. سکوتم را که شنيد خودش بلند شد رفت. براي پسرم دليل مي آورم که پام سنگين شده بود و شايد اگر مي رفتم الآن نبودم بگويم که حميد رفت نگهبان را خفه کرد تا به بقيه بگويد حرکت و به من بفهماند « ديدي ترس نداشت.»
بعد مي گذارم پسرم آن دو گردان را ببيند که به دستور حميد و بدون حتي شليک يک گلوله از روي پل رد مي شوند مي روند توي جزيره. عراقي ها را هم نشانش مي دهم که اگر هم ما را مي بينند فکر مي کنند از خودشانيم. چون از طرف نشوه آمده بوديم و آنها احتمال مي دهند بايد نيروي کمکي خودي باشيم. تا هوا بخواهد روشن شود با مهتابي ها يک دايره درست کرديم و خبر داديم به هليکوپترها که بيايند.
حميد گفت« برو بگو رسيديم!»
به بيسيم چي گفتم سريع فرماندهي را بگيرد. فکر کنم آقا محسن بود که گفت« صدات آشنا نيست. بده به همراهت صحبت کند!»
حميد نبود. گفتم « رفته جلو.»
مجنون، روز اول، تا ساعت هشت و نه صبح در دست ما بود، بدون شليک تير و با آن همه اسير. اما فرداي آن روز . . . به پسرم مي گويم « کاش فردا نمي رسيد!»
که پاتک ها را ببينيم. يا آتش را. و اين که از راه خشکي موفق نبوديم و بايد مي رفتيم طرف نشوه. رفتيم، توپخانه داشت طلايه را مي زد.
به حميد گفتم «توپخانه مزاحم است. بگذار از کار بيندازيمش بعد حرکت کنيم.»
گفت «اجازه بده تماس بگيرم.»
سلسله مراتب را از ياد نمي برد. تماس گرفت. گفتند نه. گفتند مأموريت شما چيز ديگري ست. گفتند تمام نيروتان را صرف مأموريت خودتان بکنيد.
به پسرم مي گويم «اگر آن روز آن توپخانه را از کار مي انداختيم شايد جاده باز مي شد و آن پل محاصره نمي شد و حميد هم . . .»
و موتور را نشانش مي دهم که من و حميد سوارش هستيم. نگراني توي صورت هامان موج مي زند از اينکه نيرو کم آورده ايم. هي به پشت سر خيره مي شويم. زير لب چيزهايي مي گوييم که نمي گذارم نه او نه شما بشنويد. همان جاست که مي بينم پل دارد محاصره مي شود، حدود ساعت ده. ما نزديک پل سنگر گرفته بوديم و عراقي ها داشتند مي آمدند از روي پل بيايند طرف ما. حميد رفت نيروهاي دو طرف جاده را به دست هم بدهد که . . .
مي گذارم پسرم دلخوش باشد به اين که حالا مرا هم پشت سر حميد مي بيند، مي بيند قدم به قدمش مي روم، تنهاش نمي گذارم. آتش را هم نشانش مي دهم، آتش آر پي جي و تيربار را، که از ساختماني کنار پل به طرف ما نشانه رفته اند. حالا همان لحظه اي ست که حميد و من از آتش آر پي جي مي افتيم. لحظه اي سخت ست براي من که ببينم او دو متري من افتاده و من فقط شکمم زخمي شده و آتش نگذارد پيشش بمانم، بروم خودم را بياندازم توي کانال و فقط داد بزنم « حميد! »
انگار دستورش داده باشم سريع برگردد. بعد بلند تر داد بزنم « حميد!»
انگار دستور به بقيه داده باشم بروند بياورندش. حالا بچه ها را نشان پسرم مي دهم که خودشان را به آب و آتش مي زنند تا بروند حميد را از روي پل بياورند و نمي توانند. تير مي خورند، ترکش مي خورند و نمي توانند. صداش هم مي زنند، به اسم تا بلند شود خودش بيايد. اما مگر مي شود؟ مگر مي تواند؟ مغز نظامي لشکر افتاده آنجا، روي پل، و ما نمي توانيم برويم و من درد دارم نمي بينم. فقط مي بينم دو نفر زخمي مي شوند براي آوردن حميد. زمزمه ها را هم يادم مي آيد که هر کس هر جا بود، زير لب و گاهي بلند مي گفتيم « حميد ! »
خودم يادم نيست، به پسرم هم همين را مي گويم، که چقدر طول کشيد بيهوش شدم. تا آخرين لحظه سعي کردم چشم هام را باز نگه دارم که آمدن حميد راببينم و نتوانستم. نه توانستم حميد را ببينم نه بقيه را، که چطور مي دوند، چطور تير و ترکش مي خورند، چطور حميد باز همان جا مي ماند و من، بيهوش، با جيپ فرستاده مي شوم عقب و در خواب و بيداري و هر جا مي رسم داد مي زنم «حميد!»
حالا مهدي را نشان پسرم مي دهم که خبردار شده حميد چي شده و کجاست و بچه ها دارند به آب و آتش مي زنند بروند بياورندش عقب. عصباني ست. پيامش را با يک پيک مي رساند که « شما به حميد کاري نداشته باشيد. بگذاريد همان جا بماند. به کار خودتان برسيد.»
لرزش دستش را هم نشان پسرم مي دهم تا بفهمد چه دردي در سينه دارد که مي خواهد بگويد « نمي خواهم آن کس فقط حميد باشد.»
بعد تنهايي مهدي را نشان پسرم مي دهم که دارد نامه براي آسيه و احسان حميد مي نويسد تا دردش را با برادرزاده هاش بگويد، تا فراموش کند خيلي ها حاضر بودند شهيد بشوند ولي جنازه حميد را با خودشان بياورند عقب. شايد به خاطر همين حس بود که دعا کرد جنازه خودش هم پيدا نشود.
حالا مجبورم زخم مهدي را نشان پسرم بدهم که خطرناک است و اگر نرسانندش عقب . . . چي بگويم؟ . . . مي روند مهدي را سوار قايق مي کنند که برگردد. از کجا مي دانستند و مي دانستيم که مهدي هم با يک گلوله ي آر پي جي گم مي شود و با آب و جلو چشم نيروهاش.
مهدي يک بار به من گفت « حميد که نيست انگار هيچ چيز سر جاي خودش نيست.»
گفتم « تو که، او که . . .»
گفت « به هر کاري دست مي زنم پيش نمي رود. نمي دانم چي کار کنم.»
اين جور وقت ها بدجوري ساکت مي شد. بعد وقتي حرف مي زد جگر آدم را آتش مي زد.
گفت «من بدبخت شده ام، صمد. نه من، لشکر هم ديگر آن لشکر قديم نيست.»
کمرش شکست.
ما هم اين را مي دانستيم، ولي جوري وانمود مي کرديم که دست کم او روحيه داشته باشد بماند، لشکر از هم نپاشد . . . و وقتي او هم رفت . . . چي بگويم؟ . . . مجبورم نگذارم پسرم دلسرد شود. مجبورم برش دارم ببرمش به قبل از عمليات و براش تعريف کنم که براي حميد پيغام رسيده که احسانش مريض ست، حتما بايد خودش را برساند. من آنجا بودم ديدم. گفت « نچ! »
لب گزيد. راه رفت. زياد راه رفت. به آسمان نگاه کرد. زير لب چيزي گفت که نفهميدم. وقتي رسيد به من فقط گفت «لا اله الا الله.»
گفتم « چي شده، حميد؟»
گفت « وسوسه مي کند اين شيطان . . . که بلند شوم بروم.»
گفتم « خب برو. اين حق احسان ست.»
گفت « نمي توانم. اگر بروم پام سست مي شود مي مانم. آن هم حالا و با اين عمليات و با اين . . . »
گفت « نچ! »
گفت « لا اله الا الله! »
بعد باز خانمش تماس مي گيرد مي گويد آسيه هم تب کرده. وقتي حميد دليل مي تراشد مجبور مي شود بگويد « تب نيست. آبله است. بلند شو بيا، مرد!»
حميد مي گويد « ديگر نمي توانم. باشد بعد . . . بعد عمليات.»
قبل از رفتن، وقتي نشستيم توي قايق، همين جا بود که مهدي آمد حميد را صدا زد و يک کيسه کوچک کشمش پرت کرد براش. حميد گرفتش. خنديد.
گفتم « حالا ديگر پارتي بازي مي کنيد؟ پس ما چوب سيگاريم اين جا؟»
مهدي گفت « چوب سيگار نيستي. سروري.»
آمد نزديک تر گفت « تو را بعد مي بينم، بي انصاف. ولي حميد را . . . به دلم برات شده که . . . ديگر نمي بينم.»
گفتم «زبانت را گاز بگير، قارداش!»
حالا وقتي ياد گريه اش مي افتم و نگاهش به آنجا که حميد رفته بود مي فهمم چرا خودش هم رفت و نيامد. مي فهمم چرا اينقدر احسان و آسيه را محبت مي کرد يا سعي مي کرد در آن يک سال براشان پدري کند. به پسرم مي گويم مطمئن باشد او حتي اگر يک درجه تب مي کرد من يک لحظه آن جا نمي ماندم و مي آمدم، ولي حميد فقط گفت لا اله الا الله و رفت. رفت که رفت.
بي دليل نيست که دست پسرم را مي گيرم مي برمش جايي که حميد دارد نماز صبحش را با زيارت عاشورا مي خواند و وقتي مي پرسم چرا مي گويد « اگر با هم نخوانمشان نمي توانم راحت تصميم بگيرم.»
يا وقت عمليات ببرمش صف اول و حميد را نشانش بدهم بگويم « او هميشه و همه جا و توي هر عملياتي نفر اول بود. حتي جلوتر از نيروهاي اطلاعات عمليات که بايد جلوتر از همه حرکت کنند.»
يا ببرمش جايي که امکانات به عملياتي نرسيده و همه توي محاصره اند و در دو متري مرگ و خيلي ها دارند ناسزا به خيلي ها مي گويند و او فقط مي گويد « الله بنده سي» تا دل ها را آرام کند. يا بعد ببرمش نشانش بدهم که اگر هم فرمانده بوده اند، هيچ وقت به رخ هيچ کس نکشيده اند و در سخت ترين لحظه ها نمي شد از بقيه فرق شان گذاشت.
يا ببرمش جايي که حميد نشسته دارد دستور مي دهد بايد تمام بچه هاي جامانده را بياورند عقب و نمي توانند و هي خون خونش را مي خورد و به خودش بد مي گويد که نتوانسته. مهدي را هم نشانش مي دهم که همين حال را داشته که نه توانسته حميد را بياورد نه بقيه را. به پسرم مي گويم «شايد به خاطر همين حس هاست که هردوشان نيامدند . . . تا تسلاي خاطري براي خانواده ي نيروهاي مفقودالاثرشان باشند.»
پسرم به حرف مي آيد مي گويد « اگر سالم بر مي گشتند چي مي شد؟»
مي گويم « مطمئنم نمي توانستند به چشم هيچ کدام از پدر و مادرهاي نيروهاشان نگاه کنند . . . که عزيزهاشان را سپرده اند به آن ها و آن ها . . . چي بگويم؟»
مي گويم حالا وقت گريه است، حتي اگر پسر آدم نتواند يا نخواهد بفهمد اين گريه از درد نيست، از حسرت است، از حسادت ست به رفتن آن دو برادر، حميد و مهدي، که هر دوشان را گلوله آر پي جي از من جدا کرد.
در تمام اين روزها و هر لحظه که زمان اجازه بدهد سعي مي کنم از اين گلوله هاي آر پي جي براي پسرم بگويم تا بفهمد مثل آن ها بودن و مثل آن ها رفتن يعني چي . . . اگر بغض بگذارد.
برگرفته از : به مجنون گفتم زنده بمان ، کتاب اول ، حميد باکري ، انتشارات روايت فتح
 

وصیت نامه شهید حمید باکری

بسم الله الرحمن الرحیم

  دعا کنید که خداوند شهادت نصیب مـا کند .در غیر این صورت زمانی فرا میرسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان امروز سه دسته می شوند :

۱) دسته ای به مخالفت با گذشته خود برمی خیزندو از گذشته خود پشیمان می شوند .

۲) دسته ای راه بی تفاوتی برمی گزینند و در زندگی مادی خود غرق می شوند .

۳) دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند .که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد.

پس از خدا بخواهیم که با وصال شهادت ازعواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید .

چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد .وجزء دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود .

 در اين لحظات آخر عمر سر تا پا گناه و پشيماني وصيت خود را مي نويسم و علم كامل دارم
كه در اين ماموريت شهادت ، جان به پروردگار بزرگ بايد تسليم نمايم انشاالله كه خداوند متعال با رحمت و بزرگواري خود گناهان بيشمار اين بنده خطاكار را ببخشند

وصيت به احسان و آسيه عزيز:

۱- انشاالله وقتي به سني رسيديد كه توانستيد اين وصايا را درك نمائيد هر چند روز يكبار اين وصيتنامه را بخوانيد

2- شناخت كامل در حد استطاعت خود از خداوند متعال پيدا نمائيد در پي اصول اعتقادي تحقيق و مطالعه نمائيد و تفكر زياد نمائيد تا به اصول اعتقادي يقين كامل داشته باشيد

3- احكام اسلامي را (فروع دين) با تعبد كامل و بطور دقيق و با معني بجا آوريد

4- آشنايي كامل با قرآن كريم كه عزت‌بخش شما در اين دنياي سر تا پا گناه خواهد بود داشته و در آيات آن تفكر زياد بنمائيد و با صوت خواندن قرآن را فرا گيريد

5- از راحت طلبي و بدست آوردن روزي بطور ساده دوري نمائيد. دائم بايد فردي پرتلاش و خستگي ناپذير باشيد

6- يقين بدانيد تنها اعمال شما كه مورد رضايت خداوند متعال قرار خواهد گرفت اعمالي است كه تحت ولايت الهي و رسولش و امامش باشد بنابراين در هر زمان و هر موقعيت همت به اعمالي بگماريد كه مورد تائيد رهبري و امامت باشد

7- به كسب علم و آگاهي و شناخت در تاريخ اسلام و تاريخ انقلابات اسلامي اهميت زياد قائل شويد

8- قدر اين انقلاب اسلامي را بدانيد و مدام در جهت تحكيم مباني جمهوري اسلامي كوشا باشيد و زندگي خودرا صرف تحكيم پايه هاي اين جمهوري قرار دهيد

9- به اخلاقيات اسلام اهميت زياد قائل شده و آن را كسب و عمل نمائيد

10- در جماعات و مراسم به خصوص نماز جمعه ، دعاي كميل و توسل و مجالس بزرگداشت شهداء مرتب شركت نمائيد
 
11- رساله امام را دقيق خوانده و مو به مو عمل نمائيد

12- حق مادرتان را نگهداريد و قدرش را بدانيد و احترام و احسان به مادرتان را به عنوان تكليف دانسته و خود را عصاي دست ايشان نمائيد

13- در زندگيتان همواره آزاده باشيد و هيچ چيز غير از خدا و آنچه خدائي است دل نبنديد و بدانيد كه دنيا زودگذر و فاني است ، فريب زرق و برق دنيا را نخوريد

14- برحذر باشيد از وسوسه هاي نفس و مدام به ياد خدا باشيد تا از شر نفس و شيطان در امان باشيد


وصيّت به فاطمه

1- مي دانم در حق شما مدام ظلم كرده ام و وظيفه ام را بجا نياورده ام ولي يقين بدان كه خود را بنده اي قاصر و كم كاري ميدانم و اميد دارم كه حلالم نمائيد

2- احسان و آسيه امانت هايي هستند در دست تو و مدام در در تربيت اسلامي آنها بايد همت گماريد و توجيه و كنترل مواردي كه به آنها وصيت نموده‌ام به عهده شماست

3- از كوچكي آنها را با قرآن آشنا كرده و به كلاس قرائت قرآن برويد

4- از كوچكي آنها را در مجالس و مجامع خصوصا نماز جمعه ، دعاي كميل و يادبود شهداء شركت بدهيد

5- درآمد يا پولي نداشته و ندارم كه مهريه تان را بدهم انشا ا... كه حلال خواهيد كرد

6- مقداري به مهدي مقروضم به شكلي كه برايتان مقدور باشد پرداخت نمائيد منتهي فشار مادي بيش از حد به خودتان در اين مورد وارد نكنيد

7- انشاءالله كه شما و عموم فاميل در يادبود من به ياد شهداي كربلا و امام حسين گريه و عزاداري نمائيد و مرتب بياد بياوريد كه هستي دهنده اوست و بايد شكر به مصلحت الهي گفت

متاسفانه به علت نبودن وقت نتوانستم وصيتم را تمام نمايم از عموم آشنايان و فاميل حلاليت مي‌خواهم انشاءالله همه خدمتگزار اسلام خواهند بود

حميد باكري
 
 
منبع: باغ موزه انقلاب اسلامی ودفاع مقدس



نسخه قابل چاپ
login