شهید شاهرخ ضرغام

تاریخ و زمان ارسال : 1397-12-09 02:16

شهید شاهرخ ضرغام

شهید شاهرخ سال 1328 در تهران متولد شد. در جوانی، به سراغ ورزش کشتی رفت و به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی دعوت شد. اما زندگی او به خاطر همنشینی با دوستان نااهل، در غفلت و گمراهی ادامه داشت تا این که در بهمن سال 1357 و با پیروزی انقلاب، تغییری بزرگ در زندگی‌اش رخ داد.
 
سخنان امام خمینی برایش فصل‌الخطاب و روی سینه‌اش "فدایت شوم خمینی" خالکوبی کرده بود ولایت فقیه را به زبان عامیانه خود برای رفقایش توضیح می‌داد و از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد
 
وی وقتی از گذشته‌اش حرف می‌زد، داستان حُر را بازگو می‌کرد و می‌گفت: "حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید. من نیز باید جزء اولین‌ها باشم".
 
در همان روزهای اول جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهه رفت و همگام با سردار شهید سید مجتبی هاشمی که فرمانده گروه چریکی فدائیان اسلام بود،به مبازه علیه تجاوزگران بعثی پرداخت ودر کوتاه مدتی آنقدر دلاورانه جنگید که دشمن برای سرش جایزه تعیین کرده بود. سرانجام در تاریخ 17 آذر سال 1359 در دشت‌های شمالی آبادان به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت رسید وی از خدا می خواست که تمام گذشته‌اش را پاک کند و هیچ چیز از او باقی نماند؛ نه اسم، نه شهرت، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان ،بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاکهای سرزمین ایران است.
او مرد میدان عمل بود .او سرباز اسلام بود . او مرید مام بود .شاهرخ مطیع بی چون و چرای ولایت بود و اینان تا ابد زنده اندو."
محمد تهرانی، آخرین همرزم شاهرخ ضرغام نحوه شهادت وی را اینگونه نقل می کند: "ساعت 9 صبح بود. تانک‌های دشمن مرتب شلیک می‌کردند و جلو می‌آمدند. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم و 2 گلوله آرپی‌جی پیدا کردم. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بودم که صدایی شنیدم. به سمت شاهرخ دویدم. روی سینه‌اش حفره‌ای از اصابت گلوله تیربار تانک ایجاد شده بود. عراقی‌ها نزدیک شدند. من با یک اسیر عراقی پناه گرفتم از دور دیدم چند عراقی کنار پیکر شاهرخ ایستاده‌اند و از خوشحالی هلهله می‌کردند.." .
 
 گزیده خاطرات
خورشيد اول روز زمستان سال بيست و هشت شمسي طلوع كرده . اين صبح خبر از تولد نوزادي مي داد كه او را شاهرخ ناميدند .

مينا خانم مادر مومن و با تقواي او بود و صدرالدين پدر آرام و مهربانش. دومين فرزندشان به دنيا آمده. اين پدر و مادر بسيار خوشحالند. آنها به خاطر پسر خوب و سالمي كه دارند شكر گذار خدايند. صدرالدين شاغل در فعاليت هاي ساختماني و پيمانكاري است. هميشه هم مي گويد: اگر بتوانيم روزي حلال و پاك براي خانواده فراهم كنيم، مقدمات هدايت آنها را مهيا كرده ايم.

روز بعد از بيمارستان دروازه شميران تهران مرخص مي شوند و به منزلشان در خيابان پيروزي ، خيابان نبرد فعلي مي روند. اين بچه در بدو تولد بيش از چهار كيلو وزن دارد اما مادر بچه جثه اي دارد ريز و لاغر . كسي باور نمي كرد كه اين بچه ، فرزند اين مادر باشد.

چهل روزش بود كه گردنش را بالا مي گرفت. روز به روز درشت تر مي شد و قوي تر .


سه يا چهار سالگي با مادر رفته بود حمام، مسئول گرمابه بچه را راه نداده بود. مي گفت: اين بچه حداقل ده سال دارد نمي تواني آن را داخل بياوري.


وقتي به مدرسه مي رفت كمتر كسي باور مي كرد كه او كلاس اول باشد. توي كوچه با بچه هايي بازي مي كرد كه از خودش چند سال بزرگتر بودند. درسش خوب بود. در دوران شش ساله دبستان (در آن زمان) مشكلي نداشت .

پدرش به وضع درسي و اخلاقي او رسيدگي مي كرد. صدرالدين تنها پسرش را خيلي دوست داشت. سال اول دبيرستان بود. شاهرخ در يك غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمي را بر سرش احساس كرد . پدر مهربان او از يك بيماري سخت، آسوده شد. اما مادرش و اين پسر نوجوان را تنها گذاشت.


سال دوم دبيرستان بود. قد و هيكل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود . خيلي در مدرسه از او حساب مي بردند، اما او كسي را اذيت نمي كرد . يك روز وارد خانه شد و بي مقدمه گفت: ديگه مدرسه نمي رم!!

با تعجب پرسيدم: چرا؟

گفت: با آقا معلم دعوا كردم . اونها هم من رو اخراج كردند.

نگاهش كردم و گفتم: پسرم خُب چرا دعوا كردي؟

جواب درستي نداد. اما وقتي از دوستانش پرسيدم گفتند : معلم ما از بچه ها امتحان سختي گرفت. همه كلاس تجديد شدند. اما فقط به يكي از بچه ها كه به اصطلاح آقا زاده بود و پدرش آدم مهمي بود نمره قبولي داد. شاهرخ به اين عمل معلم اعتراض كرد. معلم هم جلوي همه، زد تو گوش پسر شما. شاهرخ هم درسي به آن معلم داد كه ديگه از اين كارها نكنه!

شاهرخ بعد از آن مدتي سراغ كار رفت ، بعدهم سراغ ورزش . اما زياد اهل كار نبود . پسر بسيار دلسوز و خوبي بود ، اما هميه به دنبال رفيق و رفيق بازي بود. توي محل خيلي ها از او حساب مي بردند.


چند نفری از همسایه ها آمدند سراغ من و گفتند: تو جوانی، نمی توانی تا ابد بیوه بمانی در ضمن دختر و پسرت احتیاج به پدر دارند. شاهرخ هم اگر این طور ادامه دهد، برای خود شما بد می شود. هر روز دعوا و... عاقبت خوبی ندارد.

بالاخره با آقایی که همسایه ها معرفی کردند و مرد بسیار خوبی بود ازدواج کردم. محمد آقای کیان پور کارمند راه آهن بود.برای کار باید به خوزستان می رفت. به ناچار ما هم راهی آبادان شدیم.

در آبادان کمتر از سه سال اقامت داشتیم. در این مدت علاقه پسرم به ورزش بیشتر شده بود.

با محراب شاهرخی که از فوتبالیست های خوزستانی بود خیلی رفیق شده بود، مرتب با هم بودند. در همان ایام مشغول به کار شد. روزها سرکار می رفت و شب ها به دنبال رفقا.

بعد از بازگشت از آبادان خیلی از بستگان مخصوصا عبدالله رستمی(پسر عمویم که داور بین المللی کشتی بود) به شاهرخ توصیه کرد به سراغ کشتی برود. چرا که قد و هیکل بدنی اش به درد ورزش می خورد. اگر هم ورزشکار شود کمتر به دنبال رفقایش می رود.

اما او توجهی نمی کرد فقط مشکلات ما را بیشتر می کرد. مشکل اصلی ما رفقای شاهرخ بودند. هر روز خبر از دعوا و چاقو کشی هایشان می آوردند.


عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا درآمد. آن زمان ما در حوالی میدان کوکا کولا در خیابان پرستار می نشستیم. پسر همسایه بود

گفت:از کلانتری زنگ زدند. مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده

سند خانه ما همیشه سر طاقچه بود .تقریبا ماهی یک بار برای سند گذاشتن به کلانتری محل میرفتیم! مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود.

سند را برداشتم. چادرم را سرم کردم و با پسر همسایه راه افتادیم. در راه پسر همسایه می گفت: خیلی از گنده لاتهای محل از آقا شاهرخ حساب می برن روی خیلی از اونا رو کم کرده حتی یه بار توی دعوا چهار نفرو باهم زد.

بعد ادامه داد؛ شاهرخ الان برای خودش کلی نوچه داره.حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن.

دیگه خسته شده بودم با خودم گفتم شاهرخ دیگه الان هفده سالشه. اما اینطور اذیت میکنه وای به حال وقتی که بزرگتر بشه

چند بار خواستم بعد از نماز نفرینش کنم اما دلم برایش سوخت. یاد یتیمی وسختی هایی که کشیده بود افتادم. بعد هم به جای نفرین دعایش می کردم.

وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم همه من را می شناختند مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهبان

درب اتاق باز بود .افسر نگبان پشت میز بود.شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود. پاهایش راهم روی میز گذاشته بود.

تا وارد اتاق شدم داد زدم و گفتم:مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن.

بعد رفتم جلوی میز افسرنگهبان. سند را گذاشتم و گفتم:من شرمنده ام بفرمایید

برگشتم وبا عصبانیت به شاهرخ گفتم:دوباره چیکار کردی؟؟؟

شاهرخ گفت: با رفقا سر چهارراه کولا وایستاده بودیم. چند تا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند.یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوهای پیرمردها رو ریخت توی جوب اما من هیچی نگفتم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل منم رفتم جلو!

همینطور تو چشماش نگاه می کردم .فهمیده بود ناراحتم. ساکت شد. سرش را انداخت پایین.

افسر نگهبان گفت: ایندفعه نیازی به سند نیست ما تحقیق کردیم و فهمیدیم مامور ما مقصر بوده . بعد مکثی کرد و ادامه داد: به خدا دیگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصیه می کنم مواظب این بچه باشید. اینطور ادامه بده سرش میره بالای دار!

شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه کردم.

بعدهم گفتم: خدایا از دست من کاری بر نمیاد.خودت راه درست رو نشونش بده

خدایا پسرم رو به تو سپردم

عاقبت به خیرش کن


توی محل همه شاهرخ را می شناختند. خیلی قوی بود. امابرای اینکه جلوی کسی کم نیاره رفت سراغ کشتی. البته قبل از آن یک بار با پسر عمویم رفت ورزشگاه .مسابقات کشتی را دید و خیلی خوشش آمد.

برای شروع به باشگاه حمید رفت. زیر نظر آقای مجتبوی کار خودش را شروع کرد. وقتی برای مسابقات آماده می شد به باشگاه پولاد رفت. در خیابان شاپور(وحدت اسلامی) وآنجا ثبت نام کرد.

بدنش بسیار قوی بود. هر روز هم مشغول تمرین بود. در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به قهرمانی جوانان تهران در یکصد کیلو دست یافت. سال پنجاه در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین جوانان بسیار خوش درخشید و تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت.

بیشتر مسابقه ها را با ضربه فنی به پیروزی می رسید. قدرت بدنی، قد بلند، دستان کشیده و استفاده صحیح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند.

در مسابقات کشتی آزاد هم شرکت کرد و توانست نایب قهرمانی تهران را کسب کند.

در همان سال برای انتخابی اردوی تیم ملی دعوت شد.در مسابقه انتخابی با ابوالفضل انوری از قهرمانان نامی آن دوران کشتی گرفت.

این مسابقه در وقت معمول مساوی به پایان رسید.اما هیات داوران انوری را برای تیم ملی انتخاب نمود.

در سالهای بعد شاهرخ در مسابقات بزرگسالان شرکت کرد. بهترین مقام او در سالهای بعد کسب نایب قهرمانی کشتی فرنگی کشور در بالای یکصد کیلو بود.

در آن مسابقات شاهرخ بسیار زیبا کشتی گرفت . اما در مسابقه فینال از بهرام مشتاقی شکست خورد. و به نایب قهرمانی رسید.

سالهای اول دهه پنجاه، مسابقات کشتی جدیدی به نام "سامبو" برگزار شد. از مدتها قبل، قوانین مسابقات ابلاغ شده بود. در آن مسابقات درخشش شاهرخ خیره کننده بود. جوان تهرانی قهرمان سنگین وزن مسابقات شد.

سال پنجاه و پنج آخرین سال حضور او در مسابقات کشتی بود. شاهرخ با تیم موتوژن تبریز در مسابقات لیگ کشتی فرنگی شرکت کرد.

در آن سال به همراه آقای سلیمانی برای سنگین وزن، به اردوی تیم ملی دعوت شدند.


بالاتر از چهار راه جمهوری، نرسیده به چهار راه امیراکرم، کاباره ای بود به نام "پل کارون" بیشتر مواقع بعد از ورزش با شاهرخ به آن جا می رفتیم.

همیشه چهار یا پنج نفر به دنبال شاهرخ بودند. همیشه هم او رفقا را مهمان می کرد. صاحب آن جا شخصی به نام ناصر جهود از یهودیان قدیمی تهران بود.

یک روز، بعد از اینکه کار ما تمام شد، ناصر جهود من را صدا کرد و خیلی آهسته گفت: این جوانی که هیکل درشتی داره اسمش چیه؟ چیکاره است؟

گفتم: شاهرخ رو میگی؟ این پسر ورزشکار و قهرمان کشتیه، اما بیکاره، گنده لات محل خودشونه، خیلی ها ازش حساب میبرن، اما آدم مهربون و خوبیه

گفت: صداش کن بیاد این جا

شاهرخ را صدا کردم، گفتم: برو ببین چی کارت داره!

آمد کنار میز ناصر، رو به روی او نشست بعد با صدای کلفتی گفت: فرمایش؟!

ناصر جهود گفت: یه پیشنهاد برات دارم. از فردا شما هر روز میای کاباره پل کارون، هرچی میخوای به حساب من میخوری، روزی هفتاد تومن هم بهت میدم، فقط کاری که انجام میدی اینه که مواظب این جا باشی.

شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسید: یعنی چیکار کنم؟

ناصر ادامه داد: بعضی ها میان این جا و بعد از اینکه میخورن همه چی رو به هم می ریزن. این ها کاسبی من را خراب می کنن، کارگرهای من هم زن هستن و از پس اون ها برنمیان. من یکی مثل تو رو احتیاج دارم که این جور آدم ها رو بندازه بیرون.

شاهرخ سرش رو پایین گرفتو کمی فکر کرد بعد هم گفت: قبول

از فردا هر روز تو کاباره پل کارون کنار میز اول نشسته بود. هیکل درشت، موهای فرخورده و بلند، یقه باز و دستمال یزدی او را از بقیه جدا کرده بود.

یک بار برای دیدنش به آن جا رفتم. مشغول صحبت و خنده بودیم. در گوشه ای از سالن جوان آراسته ای نشسته بود. بعد از اینکه حسابی خورد از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد!

شاهرخ بلند شد و با یک دست مثل پَر کاه او را بلند کرد و بیرون انداخت.

بعد با حسرت گفت: می بینی این ها جوونای مملکت ما هستن!


عصر یکی از روزها پیرمردی وارد کاباره شد. قد کوتاه، کت و شلوار شیک قهوه ای، صورت تراشیده، کروات و کلاه نشان میداد که آدم باشخصیتی است.

به محض ورود سراغ میز ما آمد و گفت: آقا شاهرخ؟

شاهرخ هم بلند شد و گفت: بفرمایید!

پیرمرد نگاهی به قد و بالای شاهرخ کرد و گفت: ماشاءالله عجب قد و هیکلی. بعد جلوتر آمد و بی مقدمه ادامه داد: ببین دوست عزیز، من هرشب توی قمارخونه های این شهر برنامه دارم. بیشتر مواقع هم برنده میشم. به شما هم خیلی احتیاج دارم.

بعد مکثی کرد و ادامه داد: با بیشتر افراد دربار و کله گنده ها هم برنامه دارم. من یه آدم قوی میخوام دنبالم باشه. پول خوبی هم میدم.

شاهرخ کمی فکر کرد و گفت: من به این پول ها احتیاج ندارم. برو بیرون!

پیرمرد قمار باز که توقع این حرف رو نداشت با تعجب گفت: من حاضرم نصف پولی که درمیاد به تو بدم. روی حرفم فکر کن! اما شاهرخ داد زد و گفت: برو گمشو بیرون، دیگه هم این طرفا نیا!

برای من جالب بود که شاهرخ با پول قماربازی مشکل داشت اما با پول مشروب فروشی نه!!


سال 56 بود. نزدیک به 5 سال از کار شاهرخ در کاباره پل کارون می گذرد. پیکان جوانان زیبایی هم خرید. وقتی به دیدنش رفتم با خوشحالی گفت: ما دیگه خیلی معروف شدیم، شهروز جهود دیروز اومده بود دنبالم، می خواد منو ببره کاباره میامی پیش خودش، میدونی چقدر باهاش طی کردم؟

با تعجب گفتم: نه چقدر؟ بلند گفت: روزی سیصد تومن! البته کارش زیاده، اون جا خارجی زیاد میاد و باید خیلی مراقب باشم.

شب وقتی از کاباره خارج می شدیم شاهرخ تو حال خودش نبود، خیلی خورده بود. از چهار راه جمهوری تا میدان بهارستان پیاده آمدیم در راه بلند بلند عربده می کشید و داد می زد.

به شاه فحش های ناجوری میداد. چند تا مامور کلانتری هم ما را دیدند اما ترسیدند به او نزدیک شوند.

شاه و خانواده سلطنت منفورترین افراد در پیش او بودند.



منبع : باغ موزه انقلاب اسلامی ودفاع مقدس



نسخه قابل چاپ
login