شهید احمد کشوری

تاریخ و زمان ارسال : 1397-12-08 05:56

شهید احمد کشوری

باد گرم و شرجی کیاکلا برگ‌‌های تقویم سال 1332 را ورق می‌‌زند و روزها از پی هم می‌‌آیند تا به نیمه تیرماه می‌‌رسد. فاطمه از شوهرش می‌‌خواهد به دنبال بی‌‌بی، مامای محله برود تا در زایمان اولین فرزندش به او کمک کند. غلام حسین که ماه‌‌ها منتظر چنین روزی بود، زود خود را به در خانه بی‌‌بی، مامای نابینای محله، می‌‌رساند. بی‌‌بی در آن شفق تابستانه به منزل کشوری می‌‌رسد و پس از دقایقی، گریه نوزاد با صدای اذان صبح در می‌‌آمیزد و نسیم صبح حامل خبر خوش تولد احمد برای خانواده کشوری می‌‌شود. ماما پس از تولد نوزاد روی صورت او دست می‌‌کشد و شروع به ذکر صلوات می‌‌کند. پس از هدیه چند صلوات، لایه‌ای از پوست صورت نوزاد از رستنگاه مو تا چانه، که شستن آن یکی از ارکان وضو است را جدا کرده و به مادربزرگش می‌‌دهد و سفارش می‌‌کند تا بزرگ شدن بچه آن را نگهداری کنند. وقتی از او دلیل ذکر پیاپی صلوات را می‌‌پرسیدند، می‌‌گوید: «نوزادتان با نقاب به دنیا آمده است» آری! خورشید تابستانی پانزده تیر آن سال نیز گویی حامل پیامی بود و آن چیزی نبود جز تولد آهوی زیبا چشمی که بعدها نور چشم بزرگ مردی از سلاله پیامبر(ص) شد. غلام حسین و فاطمه چون تربیت یافته کربلایی علی اکبر و مشهدی خیرا... از شاگردان مکتب خانه روحانی عالی قدر حضرت آیت ا... بروجردی بودند، بر اساس عهد و پیمان خود با خالق زمین و آسمان‌‌ها، نام نوزاد را با نام آسمانی اشرف مخلوقات عالم پیامبر(ص) یعنی احمد مزین می‌‌کنند و به شکرانه این هدیه الهی نماز شکر می‌‌خوانند و خانه را آذین می‌‌بندند.مادر به واسطه آنکه پدربزرگش فرزندان زیادی را از دست داده بود و فقط غلام حسین برایشان باقی مانده بود، همیشه نگران بود که نکند آنها هم به مصیبت و گرفتاری علی اکبر دچار شوند. پس از چندی از تولد، بیماری طفل آغاز می‌‌شود و روز به روز بر شدت آن افزوده می‌‌گردد و به همراه آن دل نگرانی‌‌های فاطمه بیش از پیش می‌‌شود. والدین، احمد را نزد پزشکان مختلف می‌‌برند تا شاید فرجی حاصل شود، اما انگار سرنوشت نوزاد چیز دیگری بود تا اینکه در چهار ماهگی، پزشکان از او قطع امید می‌‌کنند و مداوای بچه را غیرممکن و تلاش در این راه را عملی بیهوده و بی‌‌فایده می‌‌دانند. یکی از پزشکان می‌‌گوید خواست خداست بیش از این خود را به زحمت نیندازید. پدر و مادر با دلی پردرد و چشمانی اشکبار به خانه برمی گردند. زن و شوهر جوان ساعت‌‌ها کنار بچه می‌‌نشینند و با او صحبت می‌‌کنند. در این صحبت‌‌ها خدا را نیز مورد خطاب قرار می‌‌دهند و دست گدایی برای شفای احمد به سمت آستان کبرایی او دراز می‌‌کنند.

در آن دل شب در ماه ربیع الثانی نسیم بهاری خوش رایحه ای در خانه وزیدن می‌‌گیرد و خانه غرق در نور می‌‌شود. مادر در خواب سه مرد خوش سیما را می‌‌بیند که وارد خانه شده و با هم به عربی سخن می‌‌گویند. فاطمه در می‌‌یابد که ایشان امام علی(ع)، امام حسین(ع) و امام رضا(ع) هستند. فرصت را غنیمت می‌‌شمارد و از آنان برای شفای فرزندش استمداد می‌‌طلبد. پس از چند لحظه آن سه بزرگوار قصد رفتن می‌‌کنند که در حال رفتن، ضامن آهو حضرت رضا(ع) در درگاه خانه می‌‌ایستد، دست نازنین خویش را به روی سینه مبارک گذاشته و می‌‌فرماید: «احمدت را من ضمانت می‌‌کنم.» و بعد همگی تشریف می‌‌برند. مادر احمد از خواب بیدار می‌‌شود. رایحه خوش تولد تازه احمدش را حس می‌‌کند و دلش آرام می‌‌گیرد و آسوده می‌‌خوابد. صبح برای پدر احمد خوابش را شرح می‌‌دهد و می‌‌گوید خیالت راحت باشد احمد ما خوب می‌‌شود، چون غریب الغربا ضامنش شده است. دو سه روز بعد به ناچار احمد را نزد پزشک می‌‌برند و در برگشت بچه در بغل مادر به سیب قرمز دست فاطمه توجه نشان می‌‌دهد و مادر هم سیب را به او می‌‌دهد که احمد سیب را گاز می‌‌زند و همان بهانه ای برای بهبودی و شفاعت ضامن آهو امام رضا(ع) می‌‌شود. از آن پس این نوزاد همیشه بیمار، به پسری قبراق، سرحال و زرنگ بدل می‌‌شود. که شادابی همراه با ادبش توجه همه را به خود جلب می‌‌کند و همگان بر قدرت و خواست خدا برای بهبودی این کودک، شاکر و متحیر می‌‌شوند.

دوران كودكي

شهيد كشوري در تيرماه 1332 در خانواده اي متوسط به دنيا آمد. دوران دبستان و سه سال اول دبيرستان را به ترتيب در (كياكلا) و (سرپل تالار) –دو روستا از روستاهاي محروم شمال –و سه سال آخر را در دبيرستان (قنه) بابل گذراند.

دوران تحصيلش را به خاطر استعداد فوق العاده اي كه داشت, به عنوان شاگردي ممتاز به پايان رساند. وي ضمن تحصيل, علاقه زيادي به رشته هاي ورزشي و هنري نشان مي داد و در اغلب مسابقات رشته هاي هنري نيز شركت مي كرد. يكبار هم در رشته طراحي در ايران مقام اول را به دست آورد.در رشته كشتي نيز درخششي فراون داشت. در زمان تحصيل, فعاليت مذهبي زيادي داشت؛ با صداي پرسوزش به مجلس و مراسم مذهبي شور خاصي مي بخشيد. در ايامي نظير عاشورا با مديريت و جديت بسيار, همواره مرثيه خواني و اداره بخشي از مراسم را به عهده مي گرفت. در اين برنامه ها, تمام سعي خود را براي نشان دادن چهره حقيقي اسلام و بيرون آوردن آن از قالب هايي كه سردمداران زر و زور و اربابان از خدا بي خبر براي آن درست كرده بودند, به كار مي برد و معتقد بود كه انسان نبايد يك مسلمان شناسنامه اي باشد. بلكه بايد عامل به احكام اسلام باشد. و چون در اين فكر بود كه اسلام را از روي تحقيق و مطالعه بپذيرد, در دوران دبيرستان مطالعاتش را وسعت داد و تا هنگام اخذ ديپلم علاوه بر كتب مذهبي, كتاب هاي بسياري درباره وضعيت سياسي جهان مطالعه نمود و در سال آخر دبيرستان با دو تن از همكلاسان خود، دست به فعاليت هاي سياسي –مذهبي زد.او با كشيدن طرح ها و نقاشي هاي سياسي بر عليه رژيم وابسته, ماهيت آن را افشاء مي كرد. بعد از گرفتن ديپلم, آماده ورود به دانشگاه شد كه با توجه به هزينه هاي سنگين آن و محروميت مالي كه داشت, از رفتن به دانشگاه منصرف گرديد.

ورود به هوانيروز ارتش

احمد در سال 1351 وارد ارتش (هوانيروز) شد. البته هميشه از مسائلي كه در آنجا مي ديد, رنج مي برد, چرا كه رفتارها,مخالف شئونات عقيدتي او بود. در معاشرت با استادان خارجي، به گونه اي رفتار مي كرد كه آنها را تحت تاثير خود قرار مي داد. در اين مورد مي گفت: من يك مسلمانم و مسلمان نبايد فقط به فكر خود باشد و مي خواست در آنجا نيز دامنه ارشاد را گسترش دهد.

شب هاي بسيار از مصيبت هاي فقرا سخن مي گفت و اشك مي ريخت و فكر چاره مي كرد. و با همه خطراتي كه متوجه اش بود، به منزل فقرا مي رفت و ضمن كمك به آنان، ظلم هاي شاه ملعون را برايشان روشن مي ساخت.

شهيد كشوري چه پيش از انقلاب و همراه انقلاب و چه بعد از انقلاب, جان بر كف و دلير براي اعتلاي اسلام ايستاد و مقاومت كرد. در اكثر تظاهرات شركت كرد و بسياري از شبها را بدون آنكه لحظه اي به خواب برود, با چاپ اعلاميه هاي امام به صبح رساند. او چه قبل و چه بعد از پيروزي انقلاب عقيده اش اين بود كه تنها راهبران راستين امت اسلام، روحانيون در خط امام هستند.

در ميان تظاهرات چندين بار كتك خورده بود,ولي با شوق عجيبي از آن حادثه ياد مي كرد و مي گفت: (اين باطومي كه من خوردم, چون براي خدا بود, شيرين بود. من شادم از اينكه مي توانم قدمي بردارم و اين توفيقي است از سوي پروردگار)

در زمان بختيار با چند تن از دوستانش طرح كودتايي را براي سرنگوني اين عامل آمريكا ريختند و آن را نزد آيت الله (پسنديده), برادر امام بردند. قرار بر اين شد كه طرح به نظر امام خميني(ره) برسد و در صورت موافقت ايشان اجرا گردد. اما خوشبختانه با هوشياري امام و بي باكي امت, انقلاب اسلامي در 22 بهمن پيروز گرديد و احتياجي به اين كار نشد.

دوران جنگ

وقتي غائله كردستان شروع شد، شهيد كشوري همچون كسي كه عزيزي را از دست بدهد و يا برادري در بند داشته باشد, از بابت اين ناامني ناراحت بود.سردار شهيد به خون خفته تيمسار (فلاحي) مي گفت: شبي براي ماموريت سختي در كردستان داوطلب خواستم هنوز سخنانم تمام نشده بود كه جواني از صف, بيرون آمد. ديدم كشوري است.او از همان آغاز جنگ داخلي چنان از خود كياست و لياقت و شجاعت نشان داد كه وصف ناكردني است. يكبار به شدت زخمي شد و هلي كوپترش سوراخ سوراخ, ولي به فضل الهي و هوشياري تمام, هلي كوپتر را به مقصد رساند.در زمان جنگ هم دست از ارشاد بر نمي داشت و ثمره تلاش هاي شبانه روزي او را مي توان در پرورش عقيدتي شيرمرداني چون شهيد سهيليان و شهيد شيرودي دانست. و شهيد شيرودي چه متواضعانه مي گفت: احمد, استاد من بود.زمان كه صدام آمريكايي به ايران يورش آورد,احمد در انتظار آخرين عمل جراحي براي بيرون آوردن تركش از سينه اش بود, اما روز بعد از شنيدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند كه بماند و پس از اتمام جراحي برود, اما جواب داده بود: «وقتي اسلام در خطر باشد, من اين سينه را نمي خواهم.» او به جبهه رفت و چون گذشته, سلحشورانه جنگيد و مزدوران را به درك واصل كرد, به طوري كه بيابان هاي غرب كشور را به گورستاني از تانك ها و نفرات مزدور دشمن تبديل نمود.او بدون وقفه و با تمام قدرت و قوا مي كوشيد. پروازهاي سخت و خطرناك را از همه زودتر و از همه بيشتر انجام مي داد. حماسه هايي كه در شكار تانك آفريده بود, فراموش نشدني است. شبها ديروقت مي خوابيد و صبح ها خيلي زود بيدار مي شد و نيمه شب ها, نماز مي خواند. و با اشك و تضرع و عبادت هاي نيمه شبش، به جهاد اكبر نيز اهتمام مي ورزيد.او الگوي يك مسلمان كامل و به كمال رسيده بود و چه زيبا گفته است شهيد عزيزمان تيمسار فلاحي كه : احمد فرشته اي بود در قالب انسان.

او چنان مبارزه با كفر را با زندگي خود عجين كرده بود كه ديگر هيچ چيز و هيچكس برايش كوچكترين مانعي نبود، حتي مريم سه ساله و علي سه ماهه اش. هر بار كه صحبت از فرزندانش و علاقه او به آنها مي شد مي گفت: آنها را به قدري دوست دارم كه جاي خدا را نگيرند. هر كار سخت و دشواري را كه انجام مي داد, كار كوچكي مي شمرد و آن را وظيفه مي دانست. از كارهاي ديگران و قشرهاي مختلف در جبهه ها،خصوصا پاسداران قدرداني بسيار مي كرد. به برادران پاسدار علاقه وصف ناشدني داشت و مبارزه آنان را از خالصانه ترين مبارزات بعد از صدر اسلام مي دانست. يكبار پوتيني از برادر پاسداري به عنوان هديه گرفته بود و هرگز اين چكمه رزم را از خود دور نمي كرد مي گفت: من اين را از يكي از خالصان درگاه احديت كه روحانيت و جهاد و شهادت از چهره و نگاهش مي بارد, گرفته ام.شهيد كشوري همواره براي وحدت هرچه بيشتر دو قشر پاسدار و ارتشي مي كوشيد؛ چنانكه مسئولين هماهنگي، و حفظ غرب كشور را مرهون او مي دانستند. او مي گفت: تا آخرين قطره خون براي اسلام و اطاعت از ولايت فقيه خواهم جنگيد و از اين مزدوران كثيف كه سرهاي مبارك عزيزانم (پاسداران)را نامردانه بريدند، انتقام خواهم گرفت.

عشق شهيد كشوري به امام, چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب وصف ناكردني است. بعد از انقلاب وقتي كه براي امام كسالت قلبي پيش آمده بود،او در سفر بود. در راه وقتي كه اين خبر را شنيد، از ناراحتي ماشين را در كنار جاده نگه داشت و در حالي كه مي گريست، گفت: خدايا از عمر ما بكاه و به عمر رهبر بيفزا. وقتي به تهران رسيد، به بيمارستان رفت و آمادگي خود را براي اهداي قلب به رهبرش اعلام كرد. او بر اين عقيده بود كه تا در اين دنيا هست و فرصتي وجود دارد, بايد توشه اي براي آخرت بسازد. هرگز لحظه اي از حركت و تلاش باز نايستاد؛ بطوري كه مي گويند بارها در هواي ابري و حتي باراني پرواز كرد. او الله را مي ديد و به جهان جاوداني مي انديشيد.عشق به الله, هر خطري را در نظرش هموار كرده بود و شهادت در راه الله براي او از عسل هم شيرين تر بود. آري....

شهادت

بالاخره در روز پانزدهم آذرماه 1359 نيايش هاي شبانه اش به درگاه احديت مورد قبول واقع گرديد و در حالي كه از يك ماموريت بسيار مشكل اما پيروز باز مي گشت، در دره «ميناب» ايلام مورد حمله نابرابر و ناجوانمردانه هواپيماهاي مزدوان بعثي قرار گرفت و در حالي كه هلي كوپترش در اثر اصابت راكت هاي دو ميگ به شدت در آتش مي سوخت آن را تا مواضع خودي رساند و آنگاه در خاك وطن سقوط كرد و شربت شيرين شهادت را مردانه نوشيد و پيكر پاكش در بهشت زهرا ميعادگاه عاشقان الله در كنار ديگر شهيدان فدايي به آرامشي ابدي دست يافت.
 
گزیده ی خاطرات

آهویی در آغوش آسمان

راوی:‌مادر شهید احمد کشوری

احمد بیست و هفتمین بهار زندگی‌اش را سپری می‌‌کرد. شبی در خانه به خواب رفته بودم که در عالم رؤیا دیدم در باز شد و آقایی با چهره‌ای نورانی و قد و قامتی خوش وارد اتاق شد. با خود گفتم: این مرد نورانی بلند بالا چه کسی می‌‌تواند باشد ناگهان انگار کسی در گوشم نجوا کرده باشد، فهمیدم او شاه خراسان و ایران امام رضا(ع) است. خوب توجه کردم، این چشم و چراغ ملک ایران را کجا زیارت کردم، به یادم آمد که ایشان همان کسی است که احمد را در چهار ماهگی در آن بیماری سخت ضمانت کرد و دست راست مبارکش را بر روی سینه نهاده و فرمود: «من ضامن احمد هستم!» از جا بلند شدم تا عرض ادب و ارادتی بکنم، هنوز سخن آغاز نکرده بودم که در دستان مبارکش پرونده‌ای دیدم. رو به من کرد و فرمود: «این پروندة عمر احمد است. عمر احمد در دنیا تمام شد، او 27 سال دارد!» فغان زدم و از آقا خواستم ضمانتی دیگر کند. فرمود:‌ «ناراحت نباش، مدتی بر ضمانت خویش می‌‌افزایم

گویا همان روز احمد می‌‌خواست به شهادت برسد، اما نشد و امام هشتم(ع) یک هفته دیگر برای احمد مهلت گرفت. دیدم فردای آن روز احمد به کیاکیلا آمد. او را دیدم در آغوشش گرفتم و بوسه‌های مادرانه نثارش کردم احمد را کنارم نشاندم و خوابم را برایش گفتم. چون موضوع تمدید عمر را شنید لبخندی زد و به من نگاه کرد و گفت:‌ مادرجان! ناراحت نباش

احمدم آن روز با تک تک اعضای خانواده عکس یادگاری گرفت. حرکاتش برایم اسباب نگرانی و تشویش بود؛ اما او چیزی به ما نگفت تا اینکه هنگام عزیمت به ایلام، به پدرش گفت: «باباجان! این آخرین دیدار است و شما دیگر مرا نمی‌بینید، اگر کوتاهی داشتم مرا ببخشید و حلالم کنید

با شنیدن این جملات قطرات اشک از چشمان پدرش سرازیر شد. دست روی کمرش گذاشت و گفت: «پسرم کمر مرا شکستی؟

احمد چون اشک و حالت پدر را دید دست در گردن پدر انداخت و دست و روی پدر را بوسید و گفت: بابا شوخی کردم، من که پیش شما هستم.

بعد خداحافظی کرد و از ما جدا شد. در کوچه نگاهش می‌‌کردیم تا از ما دور شد. یاد آن شعر افتادم که سعدی بزرگ از زبانِ دل بی‌بی زینب سروده بود

ای ساربان آهسته ران کارام جانم می‌‌رود                     وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌‌رود

و با یاد زینب(س) به خود تسلی می‌‌دادم. دو سه روز مانده به شهادت احمد، پدرش خیلی‌ ‌بی‌تاب بود و بی‌قراری می‌‌کرد. نگران بود و حس پدرانه به او نهیب زده بود که احمدش پر کشیدنی است. و دیگر پا به کیاکیلا نمی‌گذارد. همان شب در خواب دیدم که خانه پر از نور شده و چهار زن با چهره‌های نورانی آمدند و در اتاق نشستند. دو تن از آنها که با حجاب بودند قیافه‌ای غمگین و محزون داشتند. بانویی که بالای سرم بود، یک پیراهن مشکی به دستم داد و گفت:‌ بپوش مگر نمی‌دانی احمدت شهید شده است؟

شروع کردم به گریه و بی‌قراری کردن و احمد را صدا می‌‌زدم که ناگاه از خواب بیدار شدم. از اینکه همة اینها را در خواب دیده بودم، خیالم راحت شد. اما روز بعد ماجرای خواب را برای روحانی مسجد بازگو کردم و او گفت: ((آن چهار زن حضرت آسیه، حضرت خدیجه، حضرت مریم و حضرت فاطمه(س) بودند و برای پسر شما عزاداری می‌‌کردند))

دو سه روز بعد از آن خواب، گویندة‌ تلویزیون اعلام کرد که یکی از خلبانان دلاور هوانیروز در ایلام به شهادت رسید

برای حفظ روحیة بچه‌های ارتش و نیروهای دیگر نظامی و مردم نامی از احمد نبردند. به همسرم گفتم:‌«این خلبان احمد بوده است. بی‌تابی‌های پدر احمد صد چندان شده بود. دوباره ساعت ده شب تلویزیون خبر شهادت خلبان دلاور هوانیروز را اعلام کرد. من گریه می‌‌کردم تا این که ابراهیمی استاندار ایلام زنگ زد و گفت: مادر! احمد به سمت کربلا و هدفی که داشت، پر کشید

همچون سایر مادران گریه امانم را بریده بود؛ اما بر اساس وصیت احمد خودم را پاییدم و گفتم: ((راضی‌ام به رضای خد))ا

روز بعد حدود پانزده نفر از خانواده و اقوام نزدیک برای مراسم تشییع و تدفین به تهران رفتیم. بعد از تشییع پیکر پاک احمد در ایلام و کرمانشاه سرانجام در هجدهم آذرماه 1359 پیکر او را از مسجدالجواد میدان هفت‌تیر به سوی بهشت زهرا تشییع کردند و در قطعة 24 بهشت زهرا(س) به خاک سپردند. احمد که همة عمرش را مدیون ضمانت امام رضا(ع) می‌‌دانست، با فراغ بال در آسمان‌ها می‌‌خرامید و جولان می‌‌داد. در حقیقت همه آسمان را آغوش مهربان ضامن آهو می‌‌دانست

در آن روز سرد پاییزی، جسم جدا شده از روح بلند احمد را به خاک بهشت زهرا(س) سپردیم تا در روز حشر نزد حضرت زهرا(س) سربلند باشد. با جسم احمد، جان و روح من هم به خاک شد و اگر اقتدا به بزرگ بانوی پیام آور کربلا نبود، بهانه‌ای برای نفس کشیدن نداشتم؛ اما تنها آرزو و مایة دلگرمی‌ام در تحمل این فراق، شفاعت عزیزانم احمد و محمد و لطف خدا برای دیدار دوبارة‌ آنان در بهشت برین و سربلندی نزد سرور زنان عالم است، تا به او عرض کنم که در تبعیت از راه فرزندانت، دو فرزندم را فدا کردم؛ باشد که پذیرای دو اسماعیلم باشی

خاطراتی از شهید کشوری

1) كلاس دوم راهنمايى كه بود، مجلات عكس مبتذل چاپ مى كردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها اين عكس ها را روى در و ديوار نصب مى كردند و احمد هر جا اين عكس ها را مى ديد پاره مى كرد. صاحب مغازه يا فروشگاه مى آمد و شكايت احمد را براى ما مى آورد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و كسى به حرمت پدرش به احمد چيزى نمى گفت. من لبخند مى زدم. چون با كارى كه احمد انجام مى داد، موافق بودم. يك مجله اى با عكس هاى مبتذل چاپ شده بود كه احمد آنها را از هر كيوسك روزنامه اى مى خريد. پول توجيبى هايش را جمع مى كرد. هر بار ۲۰تا مجله از چند روزنامه فروش مى خريد وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد. توى باغچه مى انداخت نفت مى ريخت و همه را آتش مى زد. مى گفتم: چرا اين كار را مى كنى؟ مى گفت:اين عكس ها ذهن جوانان را خراب مى كند.

  به نقل از مادر شهید

 2) من با احمد، همدوره و هم پرواز بودم. از سال ۱۳۵۳در مركز پياده شيراز، دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مى كرديم و در همان روز ها كه در خدمت ايشان بودم، مسائل عقيدتى را رعايت مى كرد. از نماز و روزه و فلسفه دين، خيلى حرف مى زديم. در همان مركز، گرو هان ديگرى، متشكل از خانم ها، آموزش نظامى مى ديدند. احمدتوصيه مى كرد به آنها نزديك نشويم. آن موقع، حجاب خانم ها رعايت نمى شد و يگان ها هم در كنار هم خدمت مى كردند و آموزش مى ديدند. احمد به ما مى گفت: ممكن است دراين دنيا، جواب كار ثوابى را كه مى كنيد، عايدتان نشود ولى بالاخره روزى بايد جواب كارش را پس بدهيد و يا پاداش كار خيرتان را بگيريد. آن روز، جواب دادن خيلى سخت است.

 3) احمدكشورى جزو هيأت همراه دكتر چمران بود كه با هم به كردستان رفتند. شهيد شيرودى هم به پايگاه منتقل شده بود و خيلى زود، با او صميمى شد و در تيم او قرار گرفت. خبر درگيرى هاى شديد پاوه مى رسيد و دكترچمران در محاصره مزدورهاى وطن فروش قرار گرفته بود. تيم پروازى احمد، نخستين گروه عملياتى بود كه راهى كردستان شد. ما به اتفاق شهيد سهيليان وارد منطقه شديم. با حملات پى درپى، دشمن را تار و مار كرديم و دكتر چمران و گروهش را از حلقه محاصره دشمن بيرون آورديم. پاوه هم نجات پيدا كرد. در واقع منطقه اى كه محل شروع درگيرى ها بود، از لوث وجود دشمن، پاك شد.

 4) وقتى در كرمانشاه بوديم، حراست منطقه وسيعى از شمال غرب كشور كه از پايگاه كرمانشاه شروع مى شد و تا آبدانان ايلام ادامه داشت، به عهده پايگاه هوانيروز كرمانشاه بود. حراست منطقه سرپل ذهاب برعهده سهيليان و شيرودى و از منطقه سرپل ذهاب تا مهران برعهده احمد كشورى بود. احمد، تيمهايى تشكيل داده بود به نام «بكاو و بكش» يعنى بگرد و دشمن را پيدا كن و او را بكش. در يكى از مأموريت هاى روز هاى نخست جنگ، براى عقب راندن دشمن كه حد فاصل قصر شيرين تا سرپل ذهاب را جلوآمده بودند، وارد منطقه شديم. دشمن با ستون بسيار عظيمى كه شامل ادوات زرهى، خودرويى و پرسنلى بود، به طول دو كيلومتر در جاده به راحتى در حال حركت بود. آنها از قصر شيرين وارد خاكمان شده بودند و به سمت سرپل ذهاب در مسير مشخصى پيشروى مى كردند. عشاير منطقه، اطلاعاتى را درباره اين جابه جايى به ما دادند. وقتى به منطقه رسيديم، احمد گفت: نبايد ساكت باشيم. هر طور شده بايد جلوى پيشروى آنها را بگيريم. با سه هليكوپتر كبرا و يك هليكوپتر ترابرى از قرارگاه به سمت منطقه پرواز كرديم، در حالى كه هيچ آشنايى با منطقه نداشتيم و نمى دانستيم بايد از كدام محور، وارد منطقه شويم و تانزديكى هاى ستون دشمن پيش رفتيم و از پهلو با ستون آنها مواجه شديم.    وحشت كرديم كه چرا تا اين حد، جلو آمده اند. كسى جلودار شان نبود. هنگام روبرو شدن با آنها فكر كرديم در اطراف ستون، تيم هاى گشت گذاشته اند. چون وقتى ستون بخواهد در منطقه ناشناسى حركت كند، تيم گشت در اطراف مى گذارند كه از جايى ضربه نخورند. تا هفتصد مترى ستون جلو رفتيم و شناسايى كامل را انجام داديم. احمد در يك لحظه به عنوان ليدر (راهنما) تيم گفت: .اول و آخر ستون را بزنيد كه مشكوك بشوند و همهمه اى بين آنها بيفتد و وقتى سرشان شلوغ شد، روى آنها آتش اجرا مى كنيم.

هليكوپتر خلبان سراوانى به موشك تاو مجهز بود. ايشان اول و آخر ستون را مورد هدف موشك هاى خود قرار داد. ستون نظامى دشمن، سنكوب كرد و هر چه مهمات داشتيم، روى سرستون ريختيم. وقتى اين تصميم را گرفت كه دشمن را در محاصره بگيرند و به سروته ستون دشمن آسيب بزند، همه فهميدند كه فقط با اين شيوه، مى توانند آن همه نيروى دشمن را نابود كنند. هليكوپتر كبرا مانور مى داد و حمله مى كرد و بر سر دشمن، آتش مى ريخت و تير انداز هاى دشمن، سرگردان مانده بودند كه اين چه شبيخونى است كه از هوانيروز خورده اند! وقتى تيم آتش و گروه پروازى احمد، با هليكوپتر هاى شكارى به منطقه برگشتند، غوغايى را در منطقه ديدند. ستونى كه هيچ كس حريف شان نمى شد و مى خواستند به قلب ايران بزنند، زمينگير شده بود و اين ضربه را از خوشفكرى احمد خورده بود. نيروهاى دشمن پس از اين شكست مجبور شدند تا اطراف نفت شهر عقب نشينى كنند و از مرز خارج شوند.

 به نقل از حمید رضا آبی

 5) کشوري کار و فعاليت را عبادت مي دانست. تمام فکرش انجام وظيفه بود. درباره ي ميزان علاقه به فرزندانش مي گفت: «آنها را به اندازه اي دوست مي دارم که جاي خدا را نگيرند.» کشوري همواره براي وحدت و انسجام دو قشر ارتشي و پاسدار، مي کوشيد، چنان که مسؤولان، هماهنگي و حفظ غرب کشور را مرهون تلاش او مي دانستند. او مي گفت: «تا آخرين قطره ي خون براي اسلام عزيز و اطاعت از ولايت فقيه خواهم جنگيد و از اين مزدوران کثيف که سرهاي مبارک عزيزانم (پاسداران) را نامردانه بريدند، انتقام خواهم گرفت.» به امام (قدس سره) عشق مي ورزيد. وقتي در بين راه خبر کسالت قلبي ايشان را شنيد، از شدت ناراحتي خودرو را در کنار جاده نگه داشت و در حالي که مي گريست، گفت خدايا از عمر ما بکاه و به عمر رهبر بيفزا.

 وقتي به تهران رسيد، عازم بيمارستان شد و آمادگي خود را براي اهداي قلب به رهبرش اعلام کرد. بر اين عقيده بود تا در دنيا هست و فرصتي دارد، بايد توشه اي براي آخرت بياندوزد. شهادت در راه خدا براي او از عسل شيرين تر بود.

6) یك شب كه تعدادی از خلبان‌ها مشغول خوردن شام بودند، صحبت از جنگ شد. یكی می‌گفت: من به خاطر حقوقی كه به ما می‌دهند می‌جنگم، یكی دیگر می‌گفت من به خاطر بنی‌صدر می‌جنگم. یكی می‌گفت من به خاطر خودم می‌جنگم و دیگری گفت من به خاطر ایران می‌جنگم. شهید كشوری گفت: من همه این‌ها را قبول ندارم تنها چند تا را قبول دارم و گفت: من به خاطر خدا می‌جنگم. جنگ برای خداست، ما نباید بگوییم كه ما به خاطر فلان چیز می‌جنگیم. مگر ما بت پرست هستیم. ما به خاطر خدا، به خاطر اسلام می‌جنگیم. اسلام در خطر است نه بنی‌صدر. اسلام در خطر است ما به خاطر اسلام می جنگیم و جنگ ما فقط به خاطر اسلام است.

7) صبحانه‌ای كه به خلبان‌ها می‌دادم، كره، مربا و پنیر بود. یك روز شهید كشوری مرا صدا زد گفت: فلانی! گفتم: بله. گفت: شما در یك منطقه‌ی جنگی در مهمان‌سرا كار می‌كنید. پس باید بدانید مملكت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی به سر می‌برد. شما نباید كره، مربا و پنیر را با هم به ما بدهید درست است كه ما باید با توپ و تانك‌های دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمی‌شود ما این گونه غذا بخوریم. شما باید یك روز به ما كره، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید. در سه روز باید از این‌ها استفاده كنیم وگرنه این اصراف است. من از شما خواهش می‌كنم كه این كار را نكنید. من گفتم: چشم.

8) در کردستان درگیری شدیدی بین ما و ضد انقلاب شامل کومله و دمکرات بوقوع پیوست و من از هوانیروز درخواست کمک کردم ، دو خلبان که همیشه داوطلب دفاع بودند یعنی شهیدان کشوری و شیرودی لبیک گفته و لحظاتی بعد بالای سر ما بودند که به آنها گفتم کجا را زیر آتش خود بگیرند ، پس از آنکه مهمات هلی کوپتر ها تمام شد متوجه شدم که شهید کشوری علی رغم کمبود سوخت منطقه را ترک نکرده است وقتی با او تماس گرفتم گفت من باید کارم را به اتمام برسانم ، لحظاتی بعد با دوربین دیدم که شهید کشوری خود را به جاده ای رساند که یک ماشین جیپ سیمرغ پر از عناصر ضد انقلاب از آنجا در حال فرار بودند ، هلی کوپتر را به آن خودرو نزدیک کرد و آنقدر پایین رفت که با اسکیت هلی کوپتر به آنها کوبید و همه این جنایتکاران به دره سقوط کردند ، پس از آن طی تماس به او گفتم با توجه به تاخیری که کردی سوخت هلی کوپتر برای آنکه خود را به قرارگاه برسانی کافی نیست و همینجا فرود بیا ، او گفت هلی کوپتر م را هدف قرار می دهند و با اینکه چراغ هشدار دهنده سوخت هلی کوپتر روشن شده و به هیچ وجه خطا نمی کند ، شهید کشوری گفت با ذکر یا زهرا ( س ) خود را به قرارگاه می رسانم ، ساعتی بعد در حالیکه ناامیدانه با قرارگاه تماس گرفتم تا سراغ احمد کشوری را بگیرم گفتند او به سلامت و با ذکر یا زهرا ( س ) در حالیکه هلی کوپترش هیچ سوختی نداشته به قرارگاه رسیده است.    
 به نقل از شهید علی صیاد شیرازی
 
 آثار و احوالات

 خدایا شیطان را از ما دور کن

بسم الله الرحمن الرحیم

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

روبه صفتان زشت خو را نکشند

پایان زندگی هر کسی به مرگ اوست

جز مرد حق که مرگش آغاز دفتر اوست

هر روز ستاره ای را از این آسمان به پایین می کشند امّا باز این آسمان پر از ستاره است. این بار نیز در پی امر امام، دریایی خروشان از داوطلبین به طرف جبهه های حق علیه باطل روان شد و من قطره ای از این دریایم و نیز می دانید که این اقیانوس بی پایان است و هر بار بر او افزوده می شود. راه شهیدان را ادامه دهید. که آنها نظاره گر شمایند مواظب ستون پنجم باشید که در داخل شما هستندبی تفاوتی را از خود دور کنید، در مقابل حرف های منحرف بی تفاوت نباشید.مردم کوفه نشوید و امام را تنها نگذارید. در راهپیمایی ها بیشتر از پیش شرکت کنید. در دعاهای کمیل شرکت کنید. فرزندانتان را آگاه کنید و تشویق به فعالیت در راه الله کنید.

و وصیت به پدر و مادرم:

پدر و مادرم! همچنان که تا الآن صبر کرده اید از خدا می خواهم صبر بیشتری به شما عطا کند. فعالیتتان را در راه خدا بیشتر کنید. در عزایم ننشینید،‌ نمی گویم گریه نکنید ولی اگر خواستید گریه کنید به یاد امام حسین (ع) و کربلا و پدر و مادرانی که پنج فرزندشان شهید شده گریه کنید، که اگر گریه های امام حسینی و تاسوعا و عاشورایی نبود،‌ اکنون یادی از اسلام نبود. پشت جبهه را برای منافقین و ضد انقلاب خالی نگذارید،‌ در مراسم عزاداری بیشتر شرکت کنید که این مراسم شما را به یاد شهیدان می اندازد و این یاد شهیدان است که مردم را منقلب می کند.

 امام را تنها نگذارید

فراموش نکنید که شهیدان نظاره گر کارهای شمایند

 ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

والسلام

قطراه ای از دریای خروشان حزب ا…

احمد کشوری
 
 
منبع:
باغ موزه انقلاب اسلامی ودفاع مقدس



نسخه قابل چاپ
login